خوب منم یه متن نوشته بودم . البته بعد از اینکه رمان مسخ فرانتس کافکا رو خوندم تصمیم به بازنویسیش گرفتم
هنوز دم دم های صبح بود و هوا مثل همیشه بوی نانوایی اونور کوچه رو می داد ، بوی نان سوخته نشان می داد که امشب نوبت دادش آقا صفره که نون بپزه . با توجه به شب بیداری که دیشب کشیدم عجیب بود که توی اینوقت شب از خواب بیدار بشم . ولی هر طوری که بود حالا دیگه بیدار شده بودم و خوابم نمی برد . اتاق تاریک بود و تنها چیزی که توی اتاق قابل دیدن بود یک سی دی پشت و رو بود که یادم میاد از یکی گرفته بودم و بهش پس ندادم . نه می دونم اون کیه و نه می دونم محتوی این سی دی چیه یادم میاد پارسال پشت آینه بود . نمی دونم کی گذاشتتش اینور . نمی دونم این آقای سیادتی چطور اینطوری شده ؟ چطور اون مدیر عامل شرکت به این بزرگی شد که تو کل دنیا سی دی خام بفروشه . من وقتی ۳ اینچ قد داشتو یادم میاد . فراموش نمی کنم که سه سال باهاش رفاقت کردم تا یبار تونستم ازش وقت ملاقات بگیرم . اونم کنار لنگرگاه کشتی سن ماریو ( امیر آباد ) .
هوا روشن تر شده بود و ساعت طبق قرار باید زنگ می زد . اما نزد و من فهمیدم که چرا صبح ها بیدار نمی شم . همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه روی صورتم احساس خارش کردم . سعی کردم که صورتم رو بخارونم . آه خدای من ... دستام کجاست . چرا پاهام رو نمی بینم . خوب باورش سخته ! آره من دارم خواب می بینم مطمئنم که خیالاتی شدم . این لینوکس کار دسته ما میده آخر . خاک بر سر شدم . با این حال امید داشتم که این یه رویا باشه . بدنم داغ شده بود و احساس می کردم باید آبتنی کنم . دلم می خواست از جام بلند شم .سعی کردم بخوابم ولی اینم نشد ...
خیلی ترسیده بودم ولی چاره چیست . من می خواستم از اتاق خارج بشم ولی نشد . یعنی اصلا نمی تونستم خودمو تکون بدم. مثل همیشه به پشت خوابیده بودم . بدنم محدب شده بود .دماغمو نمی دیدم . احساس بدیه . دو تا دست و دو پا که نمیبینم . دستهای پهن و درازی که مثل مار کبری می مونه . خدایا بدنم سیاه و سفید شده . نصف بدنم سیاه و نصف دیگش سفیده .
من پنگوئن شدم ...............
ادامه دارد