یک جایی هم تحمل آدم تموم میشه خب. دوست دارم بدونم وقتی تو نقطهای هستی که قادر به تحمل کردن نیستی، چی میشه؟
من از تجربیات دیگران استفاده کردم تا چیزهایی رو یاد بگیرم در این باره ، از اتفاقات تلخ اطرافیان مثل خودکشیها ، از داستانها و روایتها ، و بخصوص از فیلمها ، مثلا یکشنبه غمانگیز !
نتیجه و تجربه این بود ، که در بدترین حالتی که انسان امیدش رو از دست داده و واقعا هیچ راهی بجز مرگ و تموم شدن جلوی خودش نمیبینه ، درست همون موقعی که داره تصمیم میگیره که دست به اقدامی بزنه برای تموم کردن همه چیز ، دراون لحظات اون انسان مغلوب احساسات شده ، احساساتی که حاصل اتفاقات و ادغامشون با ساختار شکل گرفته مغزش از کودکی ، و هورمونهای شیمیایی مغزی ، و خاطرات گذشته و .... هست ،
ولی نکته قضیه اینه که اگه همون آدم از اون لحظه ها بگذره و کار اشتباهی نکنه ، فرداش ممکنه امیدوار و با انگیزه باشه ، انگاری که دیروز هیپنوتیزم شده بوده و از خودش میپرسه چرا میخواستم اون اشتباه و انجام بدم !
من اینطور میبینمش که حال خیلی خراب هم ، یک حالته از همه حالتهای حالم ! ، این هم جزو چرخه تغیره و میاد و میره ، پس من نباید اونقدر آدم احساساتی باشم که اجازه بدم احساساتم تصمیمهای به اینقدر مهم برام بگیره ، مثلا اینکه زنده بمونم یا بمیرم تصمیمی هست که اصلا در سطح و لول احساسات نیست ، یک غریزه ذاتی هست ، این مشکل منه که اجازه میدم اینها ادغام بشن .
ولی اگه منظور خودکشی نیست و صرفا نامیدی هست ، میتونم اینطوری بگم که این مسئله رو باید از ریشه بهش نگاه کرد و از ریشه حلش کرد ،
مثالی میتونم بزنم ، من از دوسال و نیم پیش موهای سرم شروع کرد به ریزش و داشتم به اصطلاح کچل یا تاس میشدم ، کلی شامپو و قطره و آمپول و قرص و .... فایده ای نداشت ، تا اینکه رفتم پیش یه دکتر خوب که ایشون بهم توضیح داد که دلیل کچلی مردان در سن ۳۰ به بالا ، هورمون تستسترون هست ، این هورمون در حالت عادی غذای ریشه مو هست ولی در حالتی که مقدار این هورمون بیشتر از حد طبیعی باشه برعکس میشه و این هورمون هست که ریشه مو رو میخوره و میسوزونه ، یه قرص مهارکننده این هورمون برام نوشت و بعد از دوسال و نیم مصرف ، ریزش موها که قط شده بود هیچ ، مقدار زیادی هم ازش برگشت و من از کچل شدن نجات پیدا کردم !
این مثال و برای این گفتم که این منظور رو برسونم که بعضی مسائل رو از بالا هرچقدر هم که بخوایم ببینیم و حل کنیم نمیشه ، چون اون چیزی که ما داریم میبینیم حاصل اتفاقاتی هست که در پایین و در ریشه داره میافته ، مثل همین مسئله نامیدی ،
درواقع باید ریشههایی که عمدتا اتفاقات هستند رو دید ، که ادغام اونها در درازمدت نتیجش نامیدی میشه ،
مثلا ممکنه یه سبک زندگی متفاوت رو انتخاب کرده باشیم از پونزده سال پیش تا الان ، برای رسیدن به چیزی ، ولی الان میبینیم که بعد این همه سال اون که نشد هیچ ، برداشتمون هم از دنیا تغییر کرده ، ولی این خیلی سخته برامون که بپذیریم و مسیرمون رو تغییر بدیم بعد این همه زحمت ،
ممکنه پروژه هایی رو شروع کرده باشیم و با تمام توان روشون وقت و انرژی گذاشته باشیم ، درحالی که همیشه تخیل و تصور موفقیتهاش رو داشتیم امروز ببینیم حتی یک نفر هم ازشون استفاده نمیکنه ،
ممکنه با افکاری یا ابزاری مخالفتی کرده باشیم سال ها و امروز فهمیده باشیم که نگاه واقع بینانهای نداشتیم ،
ممکنه کسی رو به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده باشیم که امروز پشیمونیم و .....
خیلی حالات دیگه ممکنه ، البته اینها همه مثالهای عامیانه هست و ممکنه برای شخصی خیلی اتفاقا خاصی باشه ، ولی به هرحال مسئله این هست که اینجا باید به دو چیز دقت بشه :
واقعبینی
قدرت تغیر انسان
واقعبینی ، یعنی اینکه بپذیریم در اون زمانهایی که اون تصمیمات رو گرفته بودیم واقعبین نبودیم ، یا خوشبین بودیم یا خوشخیال ، ولی هرچه بودیم در جهان خیالی خودمون بودیم و بر اساس دادههای اون جهان تصمیم گرفتیم ، نه واقعیت ، پس به عنوان تجربه و با برچسب گذشته ازشون میگذریم و سعی میکنیم از این به بعد با دید واقعیتری جهان رو ببینیم و تصمیماتمون رو بهتر بگیریم
قدرت تغیر انسان ، به قول هلاکویی عزیز ، انسان این قدرت رو داره که یک تفکر ۶۰ ساله رو ، به محض اینکه فهمید اشتباه بوده در کمتر از ۶۰ ثانیه در کل ساختار مغزش تغییر بده ، این هم ادامه توضیح قبلی هست
ما با پیدا کردن این ریشهها ، میتونیم نامیدی رو کم کنیم ، اونقدر که مهم نباشه .