سلام
سلام
یه شعر از خودم
جام دگر اشک به کامم بریز کام نیامد دل پژمرده, این خون بریز
احسنت
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تشکر که روحیه دادید
شبی یاد دارم که چشمم نخفت / شنیدم که پروانه با شمع گفتکه من عاشقم گر بسوزم رواست / تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من / برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود / چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد / فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست / که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام / من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت / مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع / به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای / که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر / همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن / به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست / قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض / چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ / وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار / وگر میروی تن به طوفان سپار